درگیری
شهدا وقتی دلبسته یا نه، حتی کمی درگیر خانواده و علایقشان می شدند، پایشان در دنیا گیر می کرد، نمی پریدند تا بگذرند حتی از علاقه به محارمشان...
وای به حال آن که درگیر نامحرمی باشـــد...
شهدا وقتی دلبسته یا نه، حتی کمی درگیر خانواده و علایقشان می شدند، پایشان در دنیا گیر می کرد، نمی پریدند تا بگذرند حتی از علاقه به محارمشان...
وای به حال آن که درگیر نامحرمی باشـــد...
درونت هر چقدر هم که پاک و خنثی و درست باشد، اگر در فضایی زندگی کنی که هوایش اسیدی باشد، وقتی موقعیت قلیایی پیش بیاید واکنش می دهی! حتی اگر خودت هم نخواهی، حتی اگر درونت خنثی است، اگر از اسید هم بدت بیاید، واکنش می دهی!
محیطِ بودن هایت را درست انتخاب کن، حتی گذرگاه ها هم مهمند، ساده ازشان نگذر...
قبل از ازدواج به این فکر کن که بعد از ازدواج، باید از چه کسانی دل ببُری، چه کسانی را باید از زندگیت حذف کنی، چه کسانی را دیگر نباید دوست داشته باشی، چه کسانی نباید سر راهت سبز شوند...
این ها همین هایی هستند که در حال حاضر هم نباید در زندگیت باشند...
کربلا آمدنم یادتان هست آقا?! خودم که خیلی یادم است!
تابستان سال 88 بود که خدا زیارت خانه اش را نصیبم کرد,ولی از از سال 86 بود که گذرنامه گرفتم,چون میخاستم بروم کربلا...
دقیقا چهارسال پشت سرهم,هم در تابستان هم در عید نوروز کاروان ثبت نام می کرد برای کربلا و من هم خبردار می شدم.هم گذرنامه داشتم هم پول هم وقت هم همه چیز! فقط دعوتنامه نداشتم... دقیقا 7بار اسم نوشتم برای کاروان کربلا و دقیقا همان هفت بار نتوانستم بروم,یعنی نبردندم... و من می ماندم و اشک و هق هق...
و اما آن سال داستان فرق می کرد,نه گذرنامه ام اعتبار داشت,نه پول داشتم نه وقت و نه برنامه ریزی قبلی.ولی دلم روشن بود,گفتم 7بار تلاش کردم,یا امام رضا,بار هشتم است,می گویند کربلایت را باید از امام رضا بگیری,آقا جان مرحمتی کن...بخاطر سفر مکه ام و پس از بازگشت,گذرنامه ام در اداره ی گذرنامه ضبط شده بود,و برای گرفتنش باید هفت خان رستم را طی میکردم,به گونه ای که فقط برای طی این هفت خان بقدری زمان لازم بود که تا برسیم به خان هفتم دوروز میماند به حرکت کاروان و این یعنی جاماندن از آن.ولی باز حس غریبی مرا به ادامه واداشت و دستی قریب کار را چنان جلو انداخت که در طول یک هفته توانستم گذرنامه ام را تحویل بگیرم.زمان گرفتن گذرنامه فقط سه روز برای تحویل آن به کاروان فرصت باقی بود.ولی صفحه ی اول گذرنامه چیزی می گفت که معنای خوبی نداشت...سه ماه بیشتر تمدید نداشت! و این یعنی عدم اجازه ی خروج از کشور! اینجا بود که بیاد آیه ی وجعلنا افتادم و همان دست قریب! پس گذرنامه را همانطور,با همان تاریخ رساندم به مسول کاروان و منتظر بودم تماس بگیرند و تذکر بدهند که آقای محترم! گذرنامه تان اعتبار ندارد! ولی آن حس غریب می گفت حواست کجاست؟ توکلت کجا رفته؟و جواب شنید که راست میگویی!! توکل برخدا! امام رضا اگر خواسته باشند این حرفها کشک است!
پس متوسل شدم به آیه وجعلنا و توکل کردم به خدا...چند روز بعد برای دریافت تعدادی عکس از آژانس مسافرتی تماس گرفتند و من هم طبق وظیفه عکس ها را برای تحویل بردم,ولی یکی با بقیه فرق داشت,عکس جوانیهایمان بود! تذکر داد که ممکن است این یکی را قبول نکنند,ولی من توجیه کردم و بیخیال شدم...
القصه,خبر دادند که یک هفته ی دیگر حرکت است, و من بهت زده به کرم تو و بی لیاقتی خودم می نگریستم که چگونه به هم آمده اند!
سوار اتوبوس شدیم,از اصفهان حرکت کردیم و دلشاد از دعوت شدن با گریه خوش و بش می کردیم...
حجی...حجی,پاشو برو جلو ببین مدیر کاروان چیکارت داره
-چی میگی...بذا بخابیم بابا...
-نه پاشو,میگه کار واجب داره
***
- سلام آقا,گفتن برسم خدمتتون
- سلام,بله یه مسله ای پیش اومده,گفتم همین حالا بت بگم که بعدا شرمنده ت نشیم,خودتم ناراجت نشی
- چی شده?!
- میدونی که,سفر کربلارو مانیفستی ویزا میدن,ینی ما عکس و مشخصات همه ی اعضای کاروانو میزنیم توی مانیفست و دولت عراق به مانیفست ویزا میده
- خب?!
- عکس شما ظاهرا با گذرنامه ت تطابق نداشته,برای همین تو مانیفست وارد نشده
- خب ینی چی?!
- ینی وقتی گذرنامه رو با مانیفست چک می کنن می بینن شما توش نیسی
- خب حالا چیکار کنیم?!
- حالا این که طوری نیس! شما گذرنامه ت اعتبارم نداره! ینی همون لحظه اول که گذرنامه رو باز کنه و بخاد مهر ورود بزنه از ردشدنت ممانعت می کنه
- حاجی شما به دعوت و اینا ایمان داری?! من دارم! میدونم باید برم کربلا,چون یجورایی فک می کنم دعوتم کردن...
- حالا از ما گفتن بود,خواستم بگم یا همینجا پیاده شو برگرد,یا دم مرز مجبوری برگردی
- هه! دس کم نگیر حاجی امام رضارو!
***رسیدیم شلمچه,شب بود و هوا سرد و ما خسته,به زحمت خودمان را رساندیم به یادمان شهدا و بعد از پیدا کردن جای مناسب خوابیدیم تا نماز صبح.
هول عجیبی داشتم,توکلم باندازه ای که نشان می دادم نبود,به همه می گفتم "حتما آقا مرا طلبیده است,حتما می آیم..." ولی در دلم به فکر وسیله ی برگشت بودم.
بعد از نماز صبح زیارت عاشورا خواندیم.حال خوبی داشتنوگد بچه های ما و کاروانهای دیگر.مدیر کاروان به سمت آمد که دلم هری ریخت! منتظر لودم خبر بدی بدهد,ولی فقط یه جمله گفت: ان شاءالله باهم زیارت عاشورا بخوانیم در بین الحرمین... فهمیدم توکل او از من هم بیشتر است و بخاطر این شرمنده شدم,به زور فکر و تدبیرهای برگشت را از ذهنم خارج کردم و فقط گفتم...یا امام رضا...
***
پا که در خاک عراق گذاشتیم هوا گرمتر شد و سوزاننده تر,هوای دلم هم هرم عجیبی داشت,راستش باور این حضور برایم سخت بود,عقل زمینی قد نمی داد به این کرامت ها...
رفتیم نجف,چه گذشت...بماند
رفتیم کربلا...بماند
کوفه...سامرا... کاظمین!
شب بود و دیر وقت و ما همه خسته.قرار بود بعد از نماز صبح حرکت کنیم,فقط همین چندساعت را فرصت داشتیم برای زیارت.با فکر جمعی تصمیم گرفتیم اول شب را بخوابیم و آخر شب حدود 12 برویم حرم.تا بچه ها بیدار شوند ساعت 1 شده بود.(اذان حدود 4:30 و قرار بود حدود 5 راه بیفتیم)
به سمت حرم حرکت کردیم,مسیرمان خالی از هر عابری بود,شک برمان داشت که چرا کسی به حرم نمی رود؟ هیچ ماشینی هم بسمت حرم نمی رفت.نیم ساعتی طول کشید تا به حرم رسیدیم,وقتی نزدیک حرم شدیم...آه,نه! درهای حرم بسته است! پیرمردی از طرف حرم بسمت ما می آمد,به ما که رسید سرش را زیر انداخت,زیرلب چیزی گفت و رد شد;تو این چندوقته ساعت 12 در حرمو می بندن تا اذون صبحم باز نمی کنن...حس نا امیدی و حزن بچه ها را فرا گرفت,سرها به زیر افتاد و گامها آهسته تر شد.ولی این روحانی کاروانمان بود که با همان سرعت به سمت ورودی حرم پیش می رفت.همانطور که به ورودی نزدیک می شدم چند سرباز عراقی که از لباسشان معلوم بود از محافظین حرم هستند جلو آمدند,نگاهی به ما کردند و برگشتند سمت درب ورودی...راه بندها را کنار زدند...دربها را باز کردند...داخل شدیم...بسلام آمنین...
دست بر سینه گذاشتم,السلام علیک یا علی بن موسی الرضا... عه! نه! السلام علیک یا پدر علی ابن موسی الرضا...السلام علیک یا پسر علی ابن موسی الرضا...
امام رضا درهای قفل شده را بروی من گشود...
و شما نگاه بکنی
لباس مشکی تن کنم، شال عزا بیندازم و شما نگاه بکنی
به هیات بروم، استکان چایی را از زمین بردارم، قند و پولکی تعارف بکنم، و شما نگاه بکنی
از شنیدن فضایلتان سر ذوق بیایم، آرام بر مصائبتان گریه کنم، با گوشه ی آستین اشکهایم را پاک کنم و شما نگاه بکنی
با دست بروی پایم بزنم، محکم سینه بزنم، سینه بزنم و اشک بریزم و شما نگاه بکنی
از شما کربلا بخواهم، مشهدالرضا بخواهم، از شما حاجت بخواهم و شما نگاه بکنی
و من خوشحالم و امید دارم که شما نگاه بکنی...
ولی
وقتی از خانه بیرون می روم، در خیابان که قدم می زنم، رانندگی که می کنم،هم شما نگاه می کنی
پای اینترنت که می نشینم، هر چه را که می بینم و می خوانم،هم شما نگاه می کنی
با نامحرم که حرف می زنم، احساس بچه مومن که بهم دست می دهد،هم شما نگاه می کنی
آرزویم این است که
شما نگاه بکنی
ولی حواسم باشد
شما نگاه می کنی...
سلام
این بار صفحه ی مدیریت وبلاگ رو باز کردم و شروع کردم به نوشتن
نه وقتی گذاشتم برای تایپ کردن و نه ذهنیتی برای نوشتن؛ فقط میدونم که الان دارم از خودم گله می کنم و این جا می نویسم. نمی دونم حتی واقعا باید گله کنم یا شاید یه امکان خوبی نصیبم شده که من از خوبیش غافلم و باعث گله کردنم شده.فقط اینو می دونم که یه سری چیزارو دارم از دست میدم
هر روز ساعتها برای حرف زدن با افراد مختلف وقت میذارم و تحلیل می کنم و استدلال و استناد و... ولی نمی دونم چرا نمی نویسمشون.یه مدتی بود نوت گوشیم همیشه باز بود و من در حال نوشتن، ولی نمی دونستم حالا این نوشته هامو چیکارش کنم! خیلیشو تو فیس بوک و جدیدا تو پلاس می ذاشتم و حسرت چرتستانمو میخوردم که پرید! چرتستانی که شده بود دردودلستان من! ولی بازم خیلی از نوتهام جایی دیده نمی شد و همین شد که الان 140 تا نوشته هام تو قسمت نوت گوشیم داره خاک میخوره و با اینکه حرف خاصی نیس نمی دونم چرا دست و دلم نمیره جایی بذارمشون
از وقتی خونواده بهم گفتن تو به استفاده از گوشیت معتاد شدی دیگه این کارم نمی کنم حتی... :(
بعضی روزها و زمانها سعی می کنم کمتر بشنوم، کمتر ببینم، کمتر فکر کنم حتی، که شاید کمتر بخواهم بگویم و بنویسم
خیلی وقتها این ننوشتن را به گردن نداشتن سیستم و نبودن نت برای پست کردن و اینها می گذارم و هنوز هم! ولی بنظرم چیزهای دیگری هم دخیل است! که این چیزهای دیگر را نمی دانم!
گله مندم از خودم که چرا نمی نویسم، چرا حرف میزنم این همه! چرا ساکن نمی کنم تاملاتم را؟ بضی وقتها ادبی می نویسم که آنها را هر از چند گاهی که سیستم و نت داشته باشم میذارم توی چرتستان ! ولی من آن نیستم! من حجی هستم! نه مخاتب خاس! نمی خواهم بگویم که من چیزی سرم می شود و اینها که اگر ننویسم ظلم جبران ناپذیری در حق بشریت کرده ام! نه، همانطور که گفتم از خودم گله دارم، چون می دانم توان سیال ذهنم دارد هدر می رود، جریان فکرم دارد دچار دور می شود و تسلسل پذیر خیال می کنم!
همین چند مطلب بلندی را هم که اینجا نوشته ام حاصل کپی کردن چتها و یکی دوساعت وقت گذاشتن برای اصلاحشان بود!
البته چند روزیست پناه برده ام به کاغذ و قلم که آن هم برای خودش داستانی دارد! مدام در این فکرم که کوتاه و کم بنویسم که بعدا وقت و حال تایپ کردنش را پیدا کنم! خلاصه ماه و خورشید و فلک و کهکشان ها و اینترنت و همه ی اینا در کارند تا ما چیزی ننویسیم یا اگرم نوشتیم نتونیم بذاریمش اینجا :|
البته بازم بگم هدف اینجا گذاشتن و خوندن بقیه نیست، ولی خب تاثیر داره دیگه! والا! :))
می نویسیم ایشالا... می نویسیم...
صحن آزادی
دینگ...دینگ...دینگ...
یک ربع مانده است!
به شکار آهویی دیگر!
دلم هوایی نیست
خاکی شده...