سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مومن بودن به ریش نیست!

صفحه خانگی پارسی یار درباره

دلیل

سلام

اصلا نمی دانم چرا این وبلاگ را نگه داشته ام. نه حرفی دارم برای اینکه اینجا بزنم نه مخاطب ثابتی که بدانم منتظر نوشتن من است. هیچ دلیل قانع کننده ای برای اینجا ماندن پیدا نمی کنم. ولی دستی جلویم را می گیرد که نه، پاکش نکن. نمی دانم چی یا کیست، ولی حسی شبیه حس پدری است، حسی که هنوز تجربه اش نکرده ام و حتی نمی دانم دقیقا چگونه است، فقط می دانم حس شبیهی به حس پدر و فرزندی است. اینجا مثل بچه ام می داند، سومین بچه ی خلف از نسل قلمم. اینجا باقی می ماند، الی یوم وقت معلوم


زندگی 1

دلم میخاد یکم از زندگی بنویسم.همون زندگی که تو ذهنم با یه فضای سنتی عمیق و دور از مدرنیته گره خورده.زندگی آروم و بی دغدغه ی روتینی که همه ی نظمش به اخبار ساعت 2 رادیو تنظیم میشه.زیرپوش سفید و شلوار راه راه آبی,هندونه و قاشق,شلنگ آب و باغچه.در چوبی خونه.تخت توی حیاط,مخدع قرمز.ترس از پله های ورودی زیر زمین.گلدونای لب حوض.شیر آب که سفت نمیشه آب چکه می کنه توی حوض.حس دلهره بخاطر ماهیای توی آب وقتی صدای کلاغ یا گربه میاد.پرتاب هسته های آلبالو توی باغچه.
یه زندگی که فلن فقط المانای سنتیش تو ذهنمه.دلم میخاد مدام این زندگی رو برای خودم بسازم.مدام المانهارو تکرار کنم.


بده بستان عاطفی

اینکه 118 زنگ میزنی چیزی را که می خواهی می پرسی و بعد یک صدای استاتیک جوابت را می دهد دوست ندارم.دلم می خواهد وقتی صدای آن آقایی را که می گوید پاسخگوی شماره فلان,می شنوم,خودم را آماده کنم برای یک سلام و خداقوت گفتن گرم که خستگی را از تن آن پاسخگو بکشد بیرون.حتی بعضی وقتها هوس می کنم بگویم خوبی آقای عزیز؟ چه خبر؟ سرت درد نمیگیرد که هر روز باید به تماسهای مکرر و بی خداحافظی و تشکر پاسخ دهی؟
آخر بعد ازین که سوالت را پرسیدی صدای آن آقا قطع می شود و یک صدای ضبط شده شماره را برایت می خواند.اینجاست که ناخودآگاه دلت می خواهد بگویی خیلی متشکرم آقای محترم,ممنون که کارم را راه انداختید,خدانگهدارتان باشد...
ولی دیگر آن آقا پشت خط نیست و می خورد توی ذوقت که چرا نتوانسته ای از یک انسان,یک هموطن,یک همشهری,یک مسلمان و یک برادر شیعه ات تشکر کنی و سلامی را که داده بودی با یک خداحافظی تمام کنی.
کسی این آقای 118 را نمی شناسد پیغام مرا بهش برساند؟ بگوید آخر بنده ی خدا! این کارمندانت که فقط حقوق نمی خواهند! روحیه هم می خواهند,تشکر هم می خواهند.خودت یکم فکر کن,ببین اگر هر کسی بهشان زنگ میزند سوال بپرسد آخرش یک تشکر هم بکند و خداحافظی کند چقدر دلشان آرام می شود که توانسته اند به یک همشهریشان کمک کنند...
حالا این جنبه اش به کنار,ببین چندنفر را از حس رضایت و تشکر از کسی که کاری برایشان انجام داده محروم کرده ای! برادر من! آدم دلش می خواهد وقتی کسی کاری برایش می کند تشکر کند,بگوید خیلی ممنون,لطف کردید.تشکر کردن را از یاد مردم نبر! آدمها باید یاد بگیرند بگویند ممنون,یاد بگیرند که بفهمند کسی که وظیفه اش را در راستای برآوردن نیاز آنها انجام داده,باز هم لایق تشکر است.کلا انسان باید یاد بگیرد همنوعش را خودش تقدیر کند.خدمتی که می گیرد تشکدی پس دهد.
حالا تو حقوق بدهی و اینطوری بخواهی دل ما را خوش کنی که از آن بنده خدا تشکر کردی فایده ندارد! بگذار خودمان بگوییم ممنون,او هم خودش بشنود که ازش تشکر می شود.این بده بستان عاطفی را مختل نکن.خو

 

 

پ.ن: چاپ شده در ستون یادداشت روزنامه ی تابناک


لم نده!

    نظر

عزیز من! درد دل کردن هم آداب داره! با کسی که حرف میزنی با روحت لم نده تو بغلش! یجوری خودتو ول می کنی تو بغل روح طرف که یه کوچولو تکون بده به خودش چنان توهینی به خودت حساب میاری و خودتو مظلوم دو عالم می دونی که طرف فک می کنه یه قاتل زنجیره ای روح های زخم خورده س! خو قشنگ وایسا روبروش حرفاتو بزن بعد اگه آغوش روحشو وا کرد هر کار دلت خاس بکن اصن! حتمنم که نباید بگه آخاخاخاخ چقد تو مظلومی و خاک تو سر هر کی اذیتت کرده و این حرفا که! درست وایسا گوش کن ببین چی میگه! نه اینکه زارتی بری بشینی تو دل روح طرف انتظار داشته باشی با 116,53% توان روحیش بت محبت کنه! اینکه که نشد درد دل :/


اشک روح

گاهی وقتها موقع انجام بعضی کارها خواه ناخواه چشمانم پر از اشک می شوند.یعنی خودمانیش را بخواهید بغضم می گیرد.ولی هرچه نگاه می کنم می بینم نه مصیبتی در آن کار پیش افتاده نه مسیله ای بوده که احساسم را بخراشد.فقط می دانم بغضی سراغم آمده که تا چشمانم بالا زده و سینه ام را می فشرد.مثل عطسه می ماند.یک لحظه همه ی عضلاتت را منقبض می کند,اشک از چشمانت بیرون می زند و چند ثانیه بعد آرامت می کند.حس آرامشی که پس از گذاشتن چای جلوی پدر خسته ات بهت دست می دهد.گاهی برایم سوال می شود که این اشک برای چیست؟ و این سوال درگیرم می کند تا حدی که از آن حس غافل می شوم و در سوال گیر می کنم.ولی بالاخره یک بار جوابش را پیدا کردم! و از آن به بعد این اشک ها بیشتر به دلم می چسبد.چون فهمیدم هر وقت روح,خودش پا وسط می گذارد با اشک خبر می دهد.خودش یک تنه می آید و مثلا به دوستت اسمس می دهد کجایی پسر؟ دلم برایت تنگ شده... شاید اگر خودم مثلا این پیام را می دادم از اشک و اینها خبری نبود! ولی خب روح جان خودش که دست به کار می شود یک جوری بالاخره باید نشان بدهد!

گاهی وقت ها هم هست روحم می رود درون چشم و گوشم و از آن جا خودش را نشان می دهد.مثل وقتی که در صحنه ای از فیلم, پسری به پای مادرش می افتد,یا پدری خسته سر به شانه ی پسرش می گذارد.یا اویی می رود و منی که گریه می کند...
بلخره روح باید یک جوری خودش را نشان بدهد!